میراث ---فصل سیزدهم
وقتی وارد خونه شدم از بوی سیگار داشت حالم بهم میخورد رفتم جلوتر دیدم روی میز پره از بطری های خالی مشروب ......پاکت های سیگار و جا سیگاری پره سیگار کشیده شده جلوی بینیم را گرفتم و داد زدم : سامان ....سامان کجایی؟
پرده ها کشیده شده بود و خونه تاریک آشپزخونه به گند کشیده شده بود دوباره داد زدم : سامان و به طرف اتاقش به راه افتادم
بوی دود سیگار میومد دیدم سامان بی هوش روی تختش افتاده و یه ته سیگار شله ور لای دستاشه
یه تاپ کرمی پوشیده بودو یه شلوار گرمکن که به هیکل قشنگش میمود و دستشو گذاشته بود روی چشماش و سیگار لای انگشتاش بود
آروم گفتم: سامان......
تند دستش رو از روی چشماش برداشت و منو نگاه کرد زسر چشماش تموم سیاه شده بود و داخل چشماش قرمز شده بود معلوم بود مسته یه لحظه ترسیدم اگه یه کاری میکرد چی؟
نزدیک شدم که با خنده ی تلخی گفت: چه عجب ....یادت اومد یه سر هم این جا بیای
موهای خوش حالتش عرق کرده بود و روی پیشونیش چسبیده بود زود پریدم کنارشو گفتم: سامان با خودت چی کار کردی؟
خندیدو گفت: دلم برات تنگ شده بود
گفتم: حرف مفت نزن
دستمو گذاشتم رو پیشونیش داغ بود هنوز داشت میخندید سیگارو از دستش گرفتمو و انداختم تو زیر سیگاری پر روی میز توالت و رو به سامان گفتم: من تو رو درست میکنم
خندیدو دستشو رو به من دراز کردو گفت: سمیرا ....بیا پیشم بخواب
دستاشو انداختمو گفتم: باشه .....باشه بعدا حالا نه .....الان پا شو برو حموم آب یخ
چماشو بست . تو دلم گفتم:سامان یه حالی ازت بگیرم یادت نره
مانتو و شالمو در آوردمو همون جا توی اتاق سامان گذاشتم و بعد زورکی زیر کمر سامانو گرفتمو چشماشو باز کردو با لبخند گفت: سمیرا.....
داد زدم : سمیرا و درد یه ذره کمکم کن
کمی خودشو تکون داد
با کمک من اتاقشو طی کرد یک دستش دور کمرم بود خم شده بود و من هم یه دستم دور کمر اون بود تا نیوفته
توی وان خوابوندمش چشماش بسته بود ولی خودش بیدار بود و به قدری خورده بود این شکلی شده بود
شیر آب یخو باز کردمو و رو سامان ریختم یه دفه چشماش باز شد و لبخند ضعیفی زد و دوباره چشماش رو بست
وقتی کامل خیسش کردم تا آثار مستی از سرش بپره شیر آب رو بستم کمکش کردم از جاش پاشه و دورش رو حوله پیچیدم و به سمت اتاقش راهنماییش کردم
بهش گفتم : میخوای لباستو عوض کنم؟
به زحمت لبخندی زدو گفت: خودم میتونم
داشتم میرفتم که یه دفه برگشتمو گفتم: سامان؟
- بله؟
با خنده گفتم: زحمتت از یه بچه دو ماهه هم بیشتره
اون هم با خنده گفت: خیلی ممنون
رفتم پایین و یه لیوان آب و یه قرص براش بردم بالا به اتاقش در زدم و سپس در را باز کردم دیدم روی تختش نشسته داشت نگاهم میکرد قرص و آب رو بهش دادمو با لحن سردی گفتم: اینو بخور و بخواب تا فردا صبح بیدار نمیشی تا آثار مشروب از سرت بپره
خواست چیزی بگه که تند گفتم: لازم نیست چیزی بگی بعدا در این مورد صحبت میکنیم
روی تختش دراز کشیدو چشماشو بست نزدیکش شدمو آروم پتو رو ور بدنش کشیدم درست مثل این مادرها که پتو رو بدن بچه هاشون درست میکنن
نگاهی به صورت جذاب و زیباش انداختم صورتش از سردی آب قرمز بود و موهای خیسش روی صورتش افتاده بود
بی اختیار دستم سمت صورتش رفت ولی وسط راه از حرکت ایستادم
نه......حالا نه.....حالا نه که این همه به هدفم نزدیک شدم ........
*************************************
- سامان الهی بری زیر گل.......الهی خودم با همین دستهام بزارمت تو کفن .....الهی بری زیر تریلی صورتت خراب شه .......الهی دیگه اصلا نبینمت
- خوب دیگه چی؟
ماسک رو از روی صورتم برداشتمو و گفتم: الهی بمیری با لباس سفید بیام سر خاکت تو رو خدا نگاه کن چه گندی به بالا آوردی؟
نگاهی انداختو بی خیال گفت: کسی مجبورت نکرده بود جمعش کنی
نگاهش کردم بی خیال از این که من دارم کثافت کاری دیشبشو جمع میکنم
داد زدم : خیلی بی شعوری بدم میاد ازت .........اومدم گند کاری آقا رو جمع کنم
اصلا به من چه مگه کلفتتم؟ خودت برو جمع کن
با خنده دستاشو برد بالا سرشو گفت: باشه بابا مگه من چی گفتم؟
با عصبانیت گفتم: تو چی گفتی ؟ سامان یکی میزنم تا یه هفته یادت بره کی هستی
گفت: ای بابا....تو چرا مثه آسمون بهار هستی؟ یه لحظه آفتابی یه لحظه رعدو برق
اسکاجو جلوش گرفتمو با خشم گفتم:تو به این میگی رعدو برق به عصبانیتم چی میگی؟
تند گفت: من غلط بکنم به اون چیزی بگم
بی اختیار زدم زیر خنده . اون هم که دید من دارم میخندم خندید که یه دفه جدی شدمو گفتم: نیشتو ببند
با قهقهه گفت: نبندم چی؟
با طعنه جواب دادم: نه....مثله این که بساط دیشبت حسابی سر حال آوردتت .....حسابس خر کیف شدی
با پوزخند گفت: جای شما خالی بود
- دفعه آخرت باشه این جور کثافت کاری هارو میاری این جا ها تو این خونه من نماز میخونم
- سمیرا؟
- چی میخوای؟
یه جوری نگاهم کرد دوباره شد همون بچه معصومی که کمک منو میخواد بی اختیار نرم شدم گفت: من بابت دیروز معذرت میخوام کلافه شده بودم نمیدونستم چی کارکنم شرمنده اگه چیزهای نا مربوطی گفتم ولی مطمئنم تو این قدر خوبی که فراموش میکنی
تند گفتم: کی گفته ؟ اصلا من تو فامیل معروفم به کینه شتری
- مسخره میکنی؟
- آخه خیلی حرفات با مزن . نکنه فکر کردی من شبو و وروز دارم به این فکر میکنم که تو به من چی میگی و چی نمیگی؟ بی خیال در ضمن من چیزای مهمو فقط تو ذهنم نگه میدارم
- یعنی این مهم نبود؟
بی تفاوت شونه ای بالا انداختمو گفتم: نه.....همچین هم مهم نبود
دست کش هاو پیش بندو در آوردمو و دادم بهش و گفتم: این آت و آشغالا دستاتو میبوسن لطف کن و یه نوایی بهشون بده
گفت: ا؟ پس تو چی کار میکنی؟
گفتم: من میشینمو و انتخواب واحد میکنم چند هفته دیگه دانشگاه شروع میشه
با تعجب گفت: تو دانشگاه میری؟
گفتم: خیلی پررویی .....یعنی نمیدونستی؟ یعنی تو منو هر دفه میومدی دنبال دوست دخترت که همکلاس من بود ، نمیدی؟
با شیطنت گفت: من فقط حواسم به اون بود نه دیگران
همونطور که داشتم میرفتم بالا گفتم: باشه.....باشه تو راست میگی
لب تاپمو برداشتمو اوردم پایین تا ببینم سامان داره چی کار میکنه وصلش کردم به اینترنت
در حال تایپ بودم که دیدم سامان بی دقت داره میزو میسابه گفتم: سامان آورم رخت چرک نیست که داری از ته دل اونومیسابی
بی حوصله گفت: شرمنده محدوده اطلاعات من در این مورد همین قدره
با حرص نگاش کردمو به ادامه ی تایپم مشغول شدم که یه دفه وسط کارم سامان صدام کرد
- سمیرا ؟
- بله؟
سرشو برد پایینو گفت: میدونستی باید برای یه ماه برم ماموریت ؟
سرمو به نشانه ی ندانستن تکون دادم ادامه داد: بعد از ماه رمضون باید برای یه ماه برم ایتالیا برای یه پروژه ای
بی خیال گفتم: به سلامت
با شیطنت گفت: شنیدم زنای ایتالیایی خیلی خوشکلن
با حرص گفتم: خوش بگذره
خندید و گفت: به نظرم خیلی خیلی خوش میگذره
لپ تابمو بستمو گفتم: به درک ......
همونطور که داشتم از پله ها بالا میرفتم صدای خنده هاشو میشنیدم
میراث – فصل چهاردهم
ماه رمضان در حال تمام شدن بود و مکالمه های سامان با دوست دختراش ادامه پیدا کرد
صبح روز قبل از رفتنش با تکون های شدیدی از خواب بیدار شدم چشمامو باز کردمو دیدم سامان با چشمانی شیطون داره نگاهم میکنه داد زدم: سامان الهی بمیری
زبونشو به دندون گرفتو گفت: نگو.....دلت میاد؟ کم که میدونم از ته دل نگفتی
با حرص گفتم: تو که از دل من خبر نداری
از جام پا شدم بوی خوش عطرش تو اتاق پخش شده بود دیدم موهاشو فشن کرده صورتشو هم ستیغ کرده و مثه همیشه تیپ زده
دیدم کنارم دراز کشیده و داره بیدارم میکنه اخمام رفت تو همو گفتم: تو رو تخت من چی کار میکنی؟
با خنده گفت: نه که تو بدت اومد؟
بالشتمو به طرفش پرت کردمو گفتم: خیلی پررویی اول صبحی این جا چی کار میکنی؟
گفت: اومدم بیدارت کنم ببرت یه جایی که تا حالا تو عمرت نرفتی
بی حوصله گفتم: من خیلی جاها نرفتم تو کدومو میگی؟
گفت: خیلی بی ذوقی آماده شو بریم تا شلوغ نشده
مثل این بچه ها خودمو کوبوندم رو تختمو گفتم: من نمیام حوصله ندارم خودت با یکی از دوست دخترات برو
اخم کردو گفت: بی خود کردی نمیای
و دستامو کشید از تخت بلندم کرد
داد زدم : من ن...م....ی....یام
- سمیرا....سمیرا
- سمیرا و مرگ بزار کپه مرگو بزارم
- هی من بهت چیزی نمیگم واسه این که بچه ای پس سوء استفاده نکن
یه دفه چشمام باز شد
- من بچه ام؟ من بچه ام؟ اگه من بچه ام پس چرا یه بچه رو بلند کردی آورد ی وسط نا کجا آباد؟ ها؟
سامان گفت: سمیرا؟
سکوت
- سمیرا؟
کلافه گفتم: ها؟ چی میخوای؟
گفت: یه لحظه این جارو نگاه کن
به سمتی که اشاره کرده بود نگاه کردم خدای من! بهشت بود بهشت . یه دریاچه ی بزرگ که دور اون تعدادی درخت های سرسبز و بزرگ بود سنگ های کنار دریاچه بزرگ کوچیک سبز آبی
هیجان زده گفتم: سامان.....
اونم با خوش حالی از هیجان من گفت: جانم؟
گفتم: سامان .....این جا بهشته خیلی قشنگه
هوا خنک بود با این که خورشید وسط آسمون بود ولی هوا خنک خنک بود و نسیم خنکی در هوا بود که باعث موج های کوچیک روی دریاچه میشد بی اختیار دستامو دور خودم از سرما پیچیدم یه دفه حس کردم یه چیزی روم انداخته شد سرمو که برگردوندم دیدم سامان روم یه سوئی شرت انداخته گفتم: اینو از کجا آوردی؟
گفت: من که میدونستم هوا این قدر سرده برات لباس گرم هم آورم
داشتم همینطوری بهش زل میزدم که با خجالت که از سامان بعید بود سرشو انداخت پایینو گفت: گفتم شاید تو دو ماهی از تو خونه نشینی خسته شده باشی
و دوباره سرشو انداخت پایین روی انگشت های پام ایستادمو با خنده پریدم بغلشو دستام دور گردنش حلقه کردم سامان مثه این شوک زده ها سر جاش بی حرکت مونده بود با خوشحالی تو گردنش گفتم: مرسی سامان خیلی مرسی
از ته دل او را بوییدم بوی عطرش با بوی بدنش در آمیخته شده بود او را از خود جدا کردم داشت نگاهم میکرد دوباره روی انگشتان پاهایم ایستادمو روی لپشو بوسیدم
او را از خود جدا کردمو و همونطور که از سرمای هوا دماغمو بالا میکشیدم گفتم: خوب من گشنمه واسه خوردن چی داریم؟
کمی بعد در حال خوردن خامه عسل بودم که دیدم یه خانواده دیگه هم رسیدند
هنزفری هایم رو در گوشم گذاشته بودم و داشتم به سامان که یه کلاه با مزه گذاشته بودو داشت ماهیگیری میکرد نگاه میکردم اونم هر لحظه سرش رو برمیگردوند و به من لبخند میزد که دیدم دختر اون خانواده به سامان نزدیک شد
دختره از این کلاس دوزاری ها میذاشت دماغ عملی شو بالا گرفته بود انگار میخواست به همه بفهمونه دماغش مشکل داشته و عملش کرده تازه چسبش هم بر نداشته بود ای خدا...چرا این ملت فکر میکنن برنداشتن چسب کلاسه
داشت میرفت سمت سامان هنزفری رو از گوشام برداشتمو از جام بلند شدم و به سمت اونا قدم برداشتم
دختره با دیدنم روشو برگردوند اونور سامان کلاهشو رو سرش درست کردو گفت: سمیرا این خان الان داشتند خودشونو معرفی میکردن و میگفتند اسمشون طنازه و میگفتند من شبیه یه خواننده خارجی ام
با پوزخند گفتم: کی؟ حتما برد پیت نه؟
دختره با افاده رو به سامان کردو گفت: دوست دخترته؟
سامان هم با خنده گفت: نه....زنمه
دختره زد زیر خنده که سامان با لحن جدی گفت: شوخی نکردم میخوای برم شناسناممو بیارم
دختره که از لحن جدی سامان داشت خودشو جموجور میکرد گفت: نه...لازم نیست ....با اجازه
و به دنبال خانوادش رفت داشتم به حرکات اون دختره میخندیدم که سامان با لحن با مزه ای گفت: همین میشه دیگه اون دور ایستاده انتظار داری کسی هم کاری به من نداشته باشه
چشم غره ای رفتمو گفتم: زودتر ماهیتو بگیر گشنمه
گفت: ا....تو که همین نیم ساعت پیش صبحونه خوردی
گفتم: چی کار کنم همین که حواسم به تو باشه ندزدنت خودش خیلی انرژی میخواد
گفت: تو خسته نمیشی از این که این همه منو مسخره میکنی؟
با خنده گفتم: چه جالب اتفاقا چند ماه پیش هم همین حرفو به من زدی
طرفهای ساعت هفت بود دور آتیش روی دوتا تخته سنگ نشسته بودیم که به سامان گفتم: سامان پاشو بریم خوابم میاد
گفت: چی؟ تازه قراره امشب هم همین جا بمونیم تازه چند تا از دوستام هم میخوان بیان شب نشینی داشته باشیم
بی اختیار خودمو به او نزدیک تر کردمو گفتم: ولی این جا جک و جونور داره شبا خیلی سرد میشه یخ میکنم
دستشو دورم پیچید و منو به خودش نزدیک تر کردو گفت: تو نگران سرما نباش
وای چه گرمایی داشت
دوست های سامان خیلی ادم های خوبی بودن دوتاشون ازدواج کرده بودند و خیلی مهربون و زن های خوبی هم داشتند یکیشون علی رضا بود و زنش عسل که دو ماهه حامله بود به قدری این دو نفر با نمک بودند آدم دوست داره بیست چهار ساعته به این ها نگاه کنه و خسته نشه علی رضا هی عسلو مسخره میکرد بهش میگفت کپلو و عسل هم علی رضارو مسخره میکرد بهش میگفت کچلو چون علی رضا در حال رفتن به سربازی بود ولی در عوض به قدری همدیگر رو دوست داشتند نگو و نپرس
دوست دیگرش سیاوش بود با زنش نکیسا سیاوش آدمی جدی خشک و بسیار رسمی بود ولی در عوض نکیسا شوخ و خنده رو و شر و یک بچه داشتند و آخرین دوست مجرد سامان به اسم امیر علی بود که سامان میگفت یکی رو میخواسته ولی دختره فوت میکنه
خیلی برای او ناراحت شدم زیرا در همین جوانی یکی از عزیزترین اشخاص زندگیش را از دست داده هیچ کس از جریان زندگی منو سامان خبر نداشت و همه فکر میکنن ما واقعا یک زوج جوان بسیار خوشبخت هستیم که طاقت دوری همدیگر رو نداریم
دیگر ساعت طرفهای دو شب بود من خوابم گرفت رفتم در چادر تا بخوابم بقیه هنوز در حال صحبت بودند ولی چون من عادت نداشتم رفتم که بخوابم
هوا به قدری سرد بود که لرز کردم سه تا پتو روی خودم انداختم تا بلکه بتونم بخوابم
نیمه های شب بود که از سرما زورکی چشمانم رو باز کردم گیج خواب بودم که دیدم سامان کنارم و روی بالشت بغلی خوابیده ولی برق چشمان سامان رو در تاریکی دیدم منگ خواب بودم که گفتم: سامان....
گفت: چیه عزیزم ؟
گفتم: سردمه
دستانش را از هم باز کردو گفت: بیا
خیلی خوابم میومد و چیزی نمیفهمیدم فقط در آخرین لحظه گرمای دلچسبی رو با تمام سلول های بدنم حس کردم
صبح که از خواب بیدار شدم دیدم در بغل سامان هستم و او طوری مرا در بغل گرفته انگار نمیخواهد مرا ول کند و سرش را در موهایم فرو کرده بود نفس هایش را که به گوشم میخورد را حس میکردم سرم را برگردوندم و به صورتش زل زدم داشتم او را نگاه میکردم که ناگهان چشم هایش را باز کرد هول شدم خواستم خودم رو از او جدا کنم ولی او حلقه دور مرا محکم تر کرد و مرا کامل به خود چسباند و با لبخند مرا نگاه میکرد از ترس یخ کرده بودم و خدا خدا میکردم اتفاقی نیوفته چشمانم را باز کردم و دیدم سامان دار نگاهم میکنه کمی بعد آروم پیشانی خود را به من چسباند و به من نگاه کرد داشت آروم آروم لبهایش را جلو می آورد و من داشتم تسلیم میشدم که ناگهان گفتم: نه....سامان ....این کارو نکن
میراث---فصل پانزدهم
هوا سرد بود آخرای تابستان بود که همه در فرودگاه ایستاده بودیم و داشتیم سامان رو بدرقه میکردیم مادر و پدر او و خواهرش مادر پدر من و سپیده سهیل نیامد چون شیفت شب بود
داشت با پدرش در مورد شرکت صحبت میکرد ومن داشتم از دور او را نگاه میکردم جذاب و چشم گیر هر چند لحظه سرش را تکانی میداد و به صحبتش ادامه میداد سپس لحظه موعود فرا رسید پدر و مادرش را در بغل گرفت و سپس پدر مادر مرا سپس با سپیده دست داد خواهرش رو بغل کرد و سپس رسید به من نگاهش تا ته قلب مرا میسوزند مرا در بغل گرفت خدایا حالا نه من نمیخواهم عاشق سامان شوم بغلش درست مثل اون شب که مرا در بغل گرفته بود مهربان و پر مهر بود مرا عقب کشید و بوسه ی سردی روی پیشانیم نشاند از حالت صورتش نمیشد چیزی فهمید سفت و سخت بود چشمانش حالت خاصی داشت کمی جلو رفت برگشت نگاهم کرد نگاهی که تا درونم را سوزاند لبخندی زورکی زدو گفت: خداحافظ
سرمو تکون دادم
************************************************** *
حوصلم به طرز فجیعی سر رفته بود دلم برای سامان تنگ شده بود برای خنده هاش برای اخماش برای دیدنش برای حرفاش برای نگاه هاش
بی کار روی مبل نشستم و دارم تلویزیون یه فیلم چرت بی خود چینی نگاه میکنم
که تلفن زنگ زد پریدم رو گوش با خودم گفتم شاید سامان باشه با خوشحالی گفتم: بله؟؟؟
صدای سپیده رو از اون ور شنیدم : چیه فکر کردی شوهرته این جوری خر ذوق شدی؟
گفتم: سپیده خیلی بی ادبی باید بگم هادی یه فکری به حال تو بکنه
- خیلی دلش بخواد
با خنده گفتم: صددرصد
گفت: خوب این حرفارو بی خیال پاشو بیا این جا خوب نیست شب تنها بمونی
- باشه
.
.
..
.
.
.
.
.
.
دو روز از رفتن سامان میگذشت دلم برایش خیلی نتگ شده بود احساس عجیبی داشتم که برای خودم هم جدید بود شاسد عادت بود شاید عشق بود نمیدونم فقط میدونم دلم برایش خیلی تنگ شده بود و در خودم یه احساس فراغی را حس میکردم نامرد یه زنگ هم نمیزد انگار دخترای رنگاورنگ اونجا خوب دلش رو برده بودن دیگه دلم طاقت نیاورد گوشی تلفن را برداشتم و به موبایلش زنگ زدم بعد از چند تا بوق گوشی را برداشت
- سلام
صداش خواب آلود بود
- سلام شما؟
آب دهانم را غورت دادم و گفتم: منم سامان سمیرا
با همون لحن جواب داد: سلام سمیرا خوبی؟ چه خبرا؟ همه خوبن؟
- همه خوبن دیم تو خیلی زنگ زدی این دغفه من زنگ زدم از خجالتت در بیام
خندید و گفت: شرمنده خیلی این روزا کار دارم
گفتم: آره معلومه خیلی کار میکنی تا ساعت دوازده ظهر میخوابی
گفت: نه بابا ساعتا فرق میکنه اتفاقا خیلی زود بیدار میشم حالا چی شده یادی از ما کردی؟ کسی چیزیش شده؟
گفتم: نه
گفت: کسی داره میاد؟
- نه
با لحنی شیطانی گفت: آها پس دلت برام تنگ شده نه؟
تند گفتم: اصلا این طور نیست اصلا و ابدا اصلا تو کی هستی که من دلم برات تنگ بشه اصلا زنگ زدم ببینم زنده ای یا مرده ای که از بدشانسی زنده ای
پس فعلا خداحافظ
وقتی داشتم قطع میکردم صدای خنده هاش توی گوشم پیچید
تموم شد اعتراف میکنم دوستش دارم و دلم براش تنگ شده حالا خوبه فقط سه روز رفته و من دارم بالا براش بال بال مییییزنم و اون داره خوش میگذرونه آخه چرا من این جوری شدم ؟ من که هدفم چیزی دیگه ای بو.د و حالا دل به سامان بستم چرا؟ من باید برم جای من این جا نیست حالا که سامان نیست فرصت خوبیه که فراموشش کنم درسته من باید فراموش کنم من هدفم چیز دیگه ایه و نباید اینو فراموش کنم
میراث-فصل شانزدهم
روز انتخاب واحد رسید با معصومه به سمت دانشگاه رفتیم تو دانشگاه بودیم که یه دفه معصومه با آرنج کوبید تو پهلوم داد زدم: هوووووووو ....چته؟
با سر به سمت چپم اشاره کرد به آن سمت که نگاه کردم اق خوشتیپ دانشگاهمونو دیدم پندار ارسلان یه تیشرت نارنجی پوشیده بود با شلوار لی تنگ
موهاشو فشن کرده بود و عینک مارک دارشو رو چشماش گذاشته بود داشت به سمت ما میومد گفتم: معصوم خودتو جموجور کن
پررو پررو اومد کنارمون نشست و گفت: به به همکلاسی های عزیز خودم تابستون خوش گذشته؟ چون همچین آب اومده زیر پوستتون
نگاهی به سر تاپاش کردم وگفتم: به به میبینم که هنوز زنده ای به نظرم شما هم تابستون بهتون خوش گذشته چون ماشاا... فکتون برای چرت و پرت گویی محکم تر شده
- تو هنوز زبونت درازه فکر کردم شوهرت دادن زبونت کوتاه شده
یه دفه زبونم لال شد مثه بهت زده ها بهش خیره شدم
معصومه گفت: تو از کجا فهمیدی؟
پندار گفت: از همون جایی که بدونی شوهر ایشون یکی از دوستای منن
خودمو جمعو جور کردمو گفتم: به به میبینم که سامان هرچی جک و جواده دور خودش جمع کرده
با همون لبخند نفرت انگیز روی لباش گفت: فقط من موندم چجوری سامان رو تور کردی از تو سرترهاش هم نتونستن اونو گیر بندازن اونا برای سامان فقط یه بازین
لبام از شدتی که فشارشون داده بودم قرمز شده بودن
پندار عینکشو در آورد و چشمان آبیشو که مثه گربه میمونه به من دوخت و گفت: ببینم نکنه تو رو هم داره به بازی میگیره و این بازی جدیدشه از سامان که بعید نیست
یه دفه از جام پا شدمو کیفمو کوبوندم روی صندلی یه دفه عینکش افتاد زمین گفتم: ببین ارسلان این چرتوپرتایی که همین الان تحویلم دادی برو به کسی بگو که توی رذل رو نشناسه تو به سامان حسودی میکنی چون در هر صورتش از تو سرتره اگه یک بار دیگه سر راهم سبز شی و چرت و پرتاتو بگو با همین کیفم جوری میزنم توی سرت تا همه ی اون موهای تافت خوردت بریزه بعد هم به سامان میگم که بدجوری حالتو بگیره الان هم بهتره برم چون به اندازه ی کافی خودمو با حرف زدن با تو کوچیک کردم بریم معصومه و با خیال راحت از روی عینکش رد شدم
***
از پندار متنفر بودم از سامان هم متنفر شدم سامان چه کارهایی انجام داده بود که باعث شده بود پندار رذل این حرفارو بزنه سردرد گرفته بودم
طاق باز روی تختم خوابیده بودم که یه دفه صدای تلفن را شنیدم خودم رو کشون کشون به سمت پایین بردم و گفتم: الو؟
صدای شاد سامان رو شنیدم گفت: سلام بر همسر فداکارم که از دوری من در حال تلف شدنه
- خواب دیدی خیر باشه در طول عمرم این قدر راحت نبودم
بی خیال گفت: واو نمیدونی سمیرا این جا چه خبره این قدر دختر خوشکل زیاده نمیدونم کدومو انتخاب کنم
عصبانی شدم مرض داره اومده اینارو به من میگه
با طعنه گفتم: این قدر مطمئن نباش شازده اول ببین کسی تحویلت میگیره بعد بازار گرمی کن
با همون لحن گفت: تحویل که خیلی زیاد میگیرن برای همین میگم کدومو انتخاب کنم
فهمیدم زنگ زده تا اعصاب منو خراب کنه منم مثل اون زدم تو رگ بی خیالی و گفتم: دیروز رفته بودم دانشگاه
با خنده گفت: به سلامتی چه خبر
با لبخندی شیطنت آمیز گفتم: هیچی دوستت رو دیدم پندار ارسلان
احساس کردم اون لبخند دیگه روی لباش نیست آخیش دلم خنک شد
خیلی جدی گفت: چی گفت؟
بیخیال گفتم: هیچی فقط بهم گفت که شاید من هم مثل تموم اون بدبخت هایی که فریبشون داده بودی گول بخورم ...گفت که از سامان بعید نیست که بازی جدیدشو این جوری شروع کرده باشه
سامان خیلی تند گفت: غلط کرده سمیرا اصلا به حرف پندار گوش نکن اون چرت و پرت زیاد میگه نزار این جوری بینمون شکر آب بشه
با نامردی تموم گفتم: مگه بین ما چیزی بوده که بخواد شکرآب هم بشه؟
سکوت کرد بعد از چند ثانیه گفت: وقتی واسه تشکیل خانواده یه دختر عقب مونده واسم انتخاب کردن همین میشه دیگه . سپس قطع کرد
خیلی عصبانی شدم پسره ی از خود راضی چی با خودش فکر کرده تازه بی خداحافظی
بلند داد زدم : وقتی آدم تربیت خانوادگی نداشته باشه بی در پیکر میشه مثه این
میراث-17
آه اعتراف خیلی سخته میدونم ...هی ..دلم واسش تنگ شده نامرد از وقتی اونجوری باهاش حرف زدم دیگه بهم زنگ نزده احساس گناه شدیدی بهم دست داد میدونم سامان مرد زندگی نیست ولی زندگی مشترک باهاش خیلی مزه میده هر روز یه موضوع جدیدی واسه خندیدن پیدا میکنه جلوی همه خیلی خشک و رسمیه و جلوی من اون سامان درونیش رو بیرون میاره درست مثله بچه ای میمونه که شیطنت میکنه و من چقدر این شیطنت هاش رو دوست دارم یهو دلم هواشو کرد تا حالا منت کسی رو بجز مانیا نکشیده بودم نمیدونم چطوری این قدر به مانیا دلبسته شده بودم آیا این واقعا چیزیه که من میخوام ؟ آیا من واقعا دلم میخواد که فقط برم پیش مانیا؟ این فکر اولش خیلی واقعی بود اولین هدفم در زندگی پس چرا نسبت بهش دارم سرد میشم؟نکنه این هم یک لجبازیه؟ آیا فقط واقعا دارم به خاطر مانیا میرم یا این فقط چیزیه که واسه لجبازی با خودم میخوام انجام بدم ؟ یا از اون مهمتر دلیل سرد شدن نظرم برای رفتن به سامان هم ربط داره؟ آخه چه چیزی در این بشر انقدر من رو جذب میکنه ؟
واقعا دلم براش تنگ شده چشمام بستم و آخرین نگاهش رو به یاد آوردم تلفن را برداشتم و شماره اش را گرفتم
صدای سردشو شنیدم
- بله؟
- سلام
- کاری داشتی؟
خیلی بهم برخورد گفتم: شما ادب نداری ؟ جواب سلام واجبه ها
ارسال توسط بارانــــ
آخرین مطالب